گزارش نشست علمی پژوهشی نقش مسلم بن عقیل در واقعه ی عاشورا- قسمت اول و دوم
نشست علمی پژوهشی “نقش مسلم بن عقیل در واقعه ی عاشورا” طی دو جلسه در روزهایکشنبه 95/7/18 و 95/7/25 با ارائه ی استاد محترم حوزه و دانشگاه و عضو شورای علمی پژوهشی مدرسه علمیه خواهران برگزار گردید که با استقبال خوب طلاب و اساتید و کارکنان این مدرسه علمیه روبرو گردید و طی نظرسنجی صورت گرفته 48% شرکت کنندگان کیفیت برنامه راعالی و 50% بسیار خوبو 2% خوب ارزیابی کردند.
گزارشی تصویری از این نشست تقدیم می گردد:
گزارشی مشروح از مباحث ارائه شده در نشست علمی پژوهشی “نقش مسلم بن عقیل در واقعه ی عاشورا":
سخنران محترم در اولین جلسه ی نشست پس از تسلیت ایام سوگواری حضرت اباعبد الله الحسین علیه السلام ویاران باوفایشان، نشست را با این سوال آغاز نمودند: آیا مسلم به مأموریت خودشان که امام حسین علیه السلام به ایشان سپرده بودند، خوب عمل نمودند یا در این زمینه کوتاهی کردند ؟
در پاسخ به این سوال ابتدا به نسب شناسی حضرت مسلم پرداختند. وفرمودند مسلم پسر عقیل، عقیل پسر ابوطالب، ابوطالب پسر عبد المطلب، عبد المطلب پسر هاشم ، هاشم پسر عبد مناف ،عبد مناف پسر حسین ، حسین پسر کلاف.و پیرامون ایشان
(کلاف)توضیحاتی ارائه نمودند. سپس در ادامه به ماجرای ازدواج ابوطالب و فاطمه بنت اسد وحاصل این ازدواج که 4پسر(طالب، عقیل ، جعفر و امام علی علیه السلام ) و دودخترکه فاصله پسران باهم 10 سال بوده پرداخته و با توضیحی کوتاه پیرامون تفاوت سنی پیامبراکرم صلولت الله علیه و حضرت علی علیه السلام به معرفی شخصیت فاطمه بنت اسد که ایشان از زنان برجسته صدر اسلام هستنداشاره نموده ودرادامه اشاره به تفاوت سنی امام علی با عقیل که 20 سال بود، نمودند وبه قحطی آن زمان اشاره وماجرای سپردن پسران طالب به اقوام جهت کمک به طالب مطرح شد واینکه قرار شد عقیل نزد خود طالب وعلی علیه السلام نزد پیامبر صلولت الله علیه باشند .امام علی علیه السلام در این ماجرا سوالی زیرکانه ازپیامبر پرسیدند که چرا شما عقیل را دوست دارید ؟ پیامبراکرم صلولت الله علیه فرمودند به دودلیل:1- علاقه من به شخص عقیل 2- علاقه من به شخص پدر شان ابوطالب ودر ادامه فرمودند : دلیل سومی هم دارد اینکه فرزند عقیل که مسلم باشد در کنار نوه من حسین بن علی علیه السلام می باشد و به شهادت میرسند . وسپس کارشناس محترم ، اشاره ای به حضور عقیل در جنگ بدر و حنین و نحوه گرویدن عقیل به اسلام در جنگ بدر نمودند … ایشان افزودند که از 72 شهید کربلا 32 نفر از بنی هاشم بودند که12 نفر ایشان از نوادگان عقیل می باشند . در ادامه، ضمن ارائه بیوگرافی عقیل موضوع بحث را آغاز نموده و فرمودند مسلم پسر عقیل وداماد امام علی می باشد و به ماجرای ازدواج مسلم اشاره کردند وضمن معرفی فرزندان ایشان به شهادت 4 فرزند از فرزندان مسلم در کربلا اشاره نموده وسپس نامه امام حسین علیه السلام به مسلم را مطرح ونحوه حرکت مسلم در 15 رمضان به سمت کوفه را بیان نمودند ودر ادامه بیانات خود به چگونگی اقامت ایشان در کوفه ومنزل هانی اشاره وهمچنین ، دستور ابن زیاد مبنی بر به شهادت رساندن مسلم اشاره ، وادامه بحث را به جلسه بعدی موکول کردند.
در ادامه مباحث طرح شده در جلسه اول نشست علمی نقش مسلم بن عقیل در واقعه عاشورا به ماجرای دعوت کوفیان از امام حسین (ع) و ارسال نامه های ایشان اشاره فرمودند: نامههای کوفیان به امام حسین(ع)، نامههایی است که بزرگان و مردم کوفه برای دعوت از امام حسین(ع) و بیعت با او نوشتند. این نامهها پس از مرگ معاویه و در شرایطی نوشته شد که امام حسین در مکه حضور داشت و از بیعت با یزید امتناع کرد. در میان نویسندگان نامهها نام برخی سران و شخصیتهای شیعی مانند سلیمان بن صرد خزاعی، حبیب بن مظاهر و رفاعة بن شداد دیده میشود. نامههای کوفیان باعث شد امام حسین(ع) به سوی کوفه حرکت کند، اما روی کار آمدن عبیدالله بن زیاد در کوفه و سرکوب مردم به دست او، سبب شد کوفیان بر خلاف نامههایی که نوشته بودند، از یاری امام حسین(ع) دست بکشند و واقعه عاشورا رخ بدهد. شمار نامههای کوفیان به امام حسین (ع) را صدها و بلکه هزارها دانستهاند. گروهی تعداد نامهها را ۱۵۰ نامه و هر نامه متعلق به یک، دو یا چهار نفر دانستهاند. طبری تعداد نامهها را ۵۳ و بَلاذُری ۵۰ برشمردهاند. در کتاب لهوف و اعیان الشیعه تعداد نویسندگان نامهها ۱۲ هزار نفر آمده است (هر نامه را چندین نفر امضا کرده بودند). شیخ عباس قمی تعداد نامههای کوفیان به امام حسین (ع) را ۱۲ هزار میداند.
15 رمضان سال 60 هجری قمری امام حسین (علیه السلام) طی نامهای به کوفیان، درباره نماینده خویش به آنها نوشت: من برادرم و پسرعمویم و شخصیت مورد وثوق و مورد اعتماد از میان خاندانم، یعنی مسلم بن عقیل را به سوی شما میفرستم.
امام به او فرمودند: «تو را به سوی مردم کوفه میفرستم. خدای متعال به زودی آنچه را که میخواهد و برایت میپسندد، محقق خواهد کرد. امیدوارم که من و تو در مقام شهیدان جای بگیریم. با استعانت از خدا به طرف کوفه حرکت کن و چون به کوفه رسیدی به خانهی قابل اعتمادترین شخص کوفه برو». جناب مسلم بن عقیل از مکه به مدینه رفتند، ابتدا به مسجد پیامبر (صلی الله علیه و آله) رفتند و نماز گزاردند، با خانوادهشان وداع کردند و سپس به همراه دو راهنما از قبیله قیس راهی کوفه شدند.
وقتی مسلم بن عقیل به کوفه رسیدند به منزل مختار یا به روایت دیگر به منزل مسلم بن عوسجه اسدی رفتند. مردم کوفه از خبر ورود مسلم بن عقیل خوشحال شدند و به دیدار ایشان میآمدند. وقتی جناب مسلم نامه امام را خواندند همه گریه کردند و بیعت کردند. تا هجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند. پس مسلم گزارش بیعت مردم را برای امام فرستاد و از ایشان برای ورود به کوفه دعوت کرد.
چرا مسلم بن عقیل انتخاب شدند؟
دلیل انتخاب مسلم به نمایندگى از سوى امام حسین (علیه السلام) و اعزام به کوفه، علاوه بر خویشاوندى نزدیک وى با آن حضرت، شجاعت، دلاورى، کاردانى، ایمان قوى و ثبات قدم او بود. حضرت در نامه اى که به کوفیان نوشت و همراه مسلم فرستاد، وى را «برادر و فرد مورد اعتماد» خود یاد کرد و این نشان دهنده صلاحیت بالاى اوست. در بخشى از این نامه چنین آمده است:
«اینک من برادرم، عموزاده ام و شخص مورد اعتمادم از خانواده خویش؛ یعنى مسلم بن عقیل را به سوى شما فرستادم و او را مأمور کردم که از حال شما و از کار و نظرتان به من گزارش دهد. اگر به من چنین خبر دهد که رأى بزرگان و صاحبان فضل و خرد شما، همانند چیزى است که قاصدانتان گفتند و در نامه هایتان نوشته شده است، به خواست خدا به زودى به سویتان خواهم آمد…»
مسلم بن عقیل، دو راهنما از مکه انتخاب نمود و به سوى کوفه عزیمت کرد و پس از بیست روز با همه دشوارى هاى راه و شرایط نامناسب اجتماعى، خود را به کوفه رساند و در خانه مختار ثقفى که از شیعیان على بن ابى طالب (علیه السلام) بود، مستقر شد و به تدریج، تماس ها و برنامه هایش را به صورت مخفیانه آغاز کرد.
زمانی که مسلم بن عقیل در خانه هانی بن عروه بود ابن زیاد سه هزار درهم به مَعْقَل داد و گفت: با این پول در پی مسلم بن عقیل برو. اگر یاران وی رایافتی این پول را به آنها بده و بگو که این پول را در جنگ با دشمن خرج کنند . معقل توانست با مسلم بن عوسجه ارتباط برقرار کند و خود را به عنوان یکی از دوست داران اهل بیت قلمداد نماید. عاقبت مسلم بن عوسجه او را نزد مسلم در خانه هانی برد، معقل با پرداخت پول و بیعت با مسلم هر روز قبل از همه به خانه هانی می رفت و بعد از همه بیرون می آمد و سپس تمام گزارشات را برای ابن زیاد میبرد و مخفی گاه مسلم بن عقیل را برای عبیدالله بن زیاد افشا کرد. پیش از آن شریک بن اعور از شیعیان خوب در خانه هانی بود و عبیدالله می دانست که او در خانه هانی است و بیمار است ولی از حضور مسلم در خانه هانی مطلع نبود، عبیدالله تصمیم گرفت به عیادت شریک برود و از او دلجویی و با او برای همراهی مذاکره کند؛ شریک با اطلاع از آمدن عبیدالله به مسلم بن عقیل گفت در پستوی خانه پنهان شو و با آمدن عبیدالله و اشاره ی من به او حمله و او را نابود کن و با سقوط عبیدالله کوفه دست شما می افتد و شیعه در کوفه وضعیت خوبی پیدا می کند.
عبیدالله وارد خانه هانی شد و در ضمن مذاکره که مسلم هم سخنان آنها را می شنید برای آگاه کردن او شریک شعری را به عربی خواند که از مضمون شعر عبیدالله فهمید که در خطر است و رفت. پس از رفتن عبیدالله شریک به مسلم بن عقیل گفت چرا کار او را یکسره نکردی؟ مسلم بن عقیل گفت: طبق روایتی از پیامبر ما قتل و ترور مخفی را نمی توانیم انجام دهیم و این کار برای ما شدنی نیست.
مسلم به قدری تعهد دارد که دشمن شماره یک پیامبر(ص) و اسلام و خودش و امام حسین (ع) را به خاطر آن روایت پیامبر با آن همه تشویق نمی پذیرد بلافاصله عبیدالله برگشت و فرستاد دنبال هانی و هانی نپذیرفت به بهانه ی بیماری ولی اور را چون والی و استاندار فراخوانده بود مجبور کردند و بردند و عبیدالله به هانی گفت مسلم در خانه شماست ولی هانی انکار کرد و عبیدالله معقل را آورد و او گفت من خودم در خانه ی تو 3000 درهم به مسلم پول دادم؛ اینجا دیگر هانی نتوانست انکار کند و گفت به عنوان مهمان به خانه من آمده و من نمی توانستم او را بیرون کنم. عبیدالله گفت الان هم باید بروی و او را از خانه ات بیرون کنی ولی هانی نپذیرفت و عبیدالله گفت تو را مجبور به این کار می کنم. هانی گفت: می دانی من 12000 مرد جنگی دارم، کوچکترین مشکلی برای من پیش بیاید این کاخ را بر سرت ویران می کنند(هانی 4000 مرد زره پوش و 8000 نیروی پیاده از قبیله ی مَذحِج داشت). به خاطر اینکه هانی این کار را انجام دهد هانی را تحت فشار قرار دادند و از بیرون کاخ متوجه شدند جان هانی در خطر است و قبیله ی هانی حرکت کرند اطراف کاخ را محاصره کردند سپس شریح قاضی آمد از بالای کاخ گفت هانی در سلامت است و هیچ خطری جان هانی را تهدید نمی کند و آنها هم پذیرفتند و عقب نشینی کردند و عبیدالله هانی را تحت فشار گذاشت و گفت تو را می کشم مگر اینکه مسلم را به ما تحویل دهی. مسلم بن عقیل که از اوضاع مطلع شد حرکت کرد و 25000 شمشیرزن دنبال مسلم کاخ عبیدالله را محاصره کردند(درباره شعاری که برای کوفیان می دهید دقت کنید). عبیدالله سقوط خود را قطعی می دید لذا افرادی را مامور کرد بین مردم که شایعه کنند که نیروی کمکی برای عبیدالله از شام گسیل شده است و به مردم وعده ی پول و حکومت بدهید و مردم را پراکنده کنید؛ با این کار 12000 نفر بیعت شکنی کردند و رفتند و مسلم با 12000 به طرف مسجد حرکت کرد 500 نفر باقی ماند، مسلم به نماز ایستاد 30 نفر پشت سرش ماند، مسلم نمازش که تمام شد خودش تنها ماند.
این کوفیان هستند اینطور دعوت کردند، بیعت کردند و اینطور تنها ماند، از مسجد بیرون زد و با همان حالتی که در کوچه می آمد تشنگی بر او غلبه کرده بود بر سکوی پشت در خانه ای نشست و خانم صاحب خانه در را باز کرد و از او سوال کرد و او گفت تشنه است، آب به مسلم داد و او نوشید و رفت. باز برگشت دید مسلم همانجا نشسته، گفت آب که نوشیدی چرا نمی روی؟ مسلم گفت: من کسی را اینجا ندارم. زن گفت تو کیستی؟ خود را معرفی کرد: مسلم بن عقیل، نماینده ی امام حسین (ع). مسلم را به خانه وارد کرد و او را احترام کرده و محلی را برای استراحت در اختیارش قرار داد.-اطلاع عبیدالله از آرام شدن شهر و تنهایی مسلم
-دستور او به یافتن مسلم و تعیین جایزه
-آن زن طبق تاریخ طبری طوعه می باشد که زن مومنی است ولی پسر نااهلی به نام بلال داشت که به عبدالرحمن بن محمدبن اشعث ارتباط داشت؛ تا به خانه وارد شد از رفت و آمد مادرش شک کرد و علی رغم اصرار و درخواست مادر مخفی گاه مسلم را برملا کرد.
- خانه را محاصره کردند، مسلم دفاع مردانه ای کرد و از همه طرف سنگ و خشت به سوی او پرتاب می کردند تا جایی که مسلم ضعیف شد و به دیوار تکیه کرد و از بالا کسی با شمشیر بر سرش زد و مسلم افتاد، در همان حال محمد بن اشعث به مسلم امان داد زیرا دید مسلم در شرایطی نیست که بجنگد.
- در آن حال مسلم خود را به خدای متعال تسلیم کرد و آنها هم با امانی که به او دادند او را بر شتر لختی سوار کرده بودند تا بر در دارالعماره رساندند، در همانجا مسلم از شدت تشنگی زجر می کشید. مسلم بن عمرو باهلی بسیار آب خنکی در دست داشت. مسلم بن عقیل خواست از آن آب بنوشد ولی به او گفت: تو باید از حمیم و از آتش جهنم بنوشی نه از این آب. ولی عمرو بن حریث از دیدن این صحنه منقلب شد و به غلامش دستور داد ظرفی پرآب کند و مقابل مسلم آورد و دوبار خون از دهان مسلم در آب چکید و با سوم دندان مسلم در آب افتاد و مسلم از آب نخورد.
مسلم بن عقیل در برابر ابن زیاد ایستاد ولی سلام نکرد. نگهبان اعتراض کرد مسلم گفت: ساکت باش به خدا قسم او امیر من نیست. آیا در حالی که او قصد کشتن مرا دارد، من به او سلام کنم؟ ابن زیاد گفت: در هر صورت تو را خواهم کشت و طوری تو را می کشم که در اسلام سابقه نداشته است. مسلم گفت: باکی نیست. زیرا پیش از این، بدتر از تو بهتر از مرا کشته است .
در این حال کسی دید مسلم گریه می کند، گفت: می ترسی؟ مسلم گفت: نه، گریه ی من به خاطر نامه ای است که فرستادم. نامه ای را که فرستادم دعوت کردم از اهل بیتم و از اهل بیت رسول الله (ص) و گره ام به خاطر اهل بیت پیامبر است که دارند می آید تا در چه دامی بیفتند.
ابن زیاد گفت: ای پسر عقیل به کوفه آمدی و اجتماع مردم را پراکنده ساختی و وحدت کلمه آنها را به هم ریختی و برخی را بر برخی دیگر شوراندی و فتنه بر پا کردی. مسلم گفت: هرگز چنین نیست. تو دروغ میگویی به خدا قسم معاویه از سوی همه مردم انتخاب نشد. بلکه با حیله و تزویر بر وصّی پیامبر صلیاللهعلیهوآله غلبه کرد و خلافت را از او گرفت. پسرش یزید نیز همین گونه عمل کرد. تو و پدرت زیاد بذر فتنه را کاشتید و من امیدوارم که خداوند شهادت مرا به دست بدترین مخلوق خود قرار دهد. به خدا قسم من از امیرالمؤمنین حسین بن علی علیهالسلام فرزند فاطمه، اطاعت و پیروی کردهام؛ و ما برای خلافت از معاویه و یزید و آل زیاد شایستهتریم.
زمانی که من به کوفه آمدم مردم عقیده داشتند که پدرت زیاد، برگزیدگان ایشان را کشته و خونشان را ریخته است و همانند کسری و قیصر در میان آنان زندگی کرده است. ما آمدیم تا آنان را به عدالت فرمان دهیم و به سوی حکم قرآن بخوانیم.
ابن زیاد گفت: آیا زمانی که ما با مردم این گونه رفتار میکردیم تو در مدینه شراب نمیخوردی مسلم گفت: من شراب میخوردم؟ به خدا قسم که او میداند تو راست نمیگویی و ندانسته سخن میگویی و من چنان که میگویی نیستم، تو که به ناحق و نابجا مردم را میکشی و خونشان را میریزی و چنان به خوش گذرانی میپردازی که گویی هیچ اتفاقی نیفتاد، برای شراب خوردن شایستهتری. ابن زیاد به مسلم دشنام داد و گفت: خداوند تو را از رسیدن به آرزویت محروم ساخت، آرزویی که سزاوار آن نبودی. مسلم پرسید: پس چه کسی شایسته آن است؟ گفت: یزید. مسلم گفت: خدا را در همه حال سپاس میگویم و به حکم او رضایت میدهم. ابن زیاد پرسید: به گمانت شما شایسته خلافتید؟ مسلم پاسخ داد: گمان نمیکنم، بلکه یقین دارم. ابن زیاد خمشگین شد و گفت که او را به صورتی بیسابقه خواهم کشت مسلم گفت تو سزاوار بدعتی! تو از کشتار و شکنجه مردم و کردارهای زشت دست نخواهی کشید و هیچ کس جز تو برای این امور شایسته نیست.
قبل از جدا کردن سر مسلم بن عقیل وی روی کرد به محمد بن اشعث و گفت خواهشی از تو دارم و می دانست آدم نامطمئنی است و گفت پیام مرا برسان: به امام حسین (ع) بگو به کوفه نیاید و از همان راهی که آمده برگردد؛ ولی محمد بن اشعث به قولی که به مسلم داده بود عمل نکرد. سر مسلم را جدا و سر و جنازه را از بالای دارالعماره به پایین انداختند. بلافاصله عبیدالله دستور داد هانی را دستگیر کردند و در بازار سر او را از بدن جدا کردند و هر دو سر را آورد بالای دارالعماره و دستور داد جنازه ها را در بازار بگردانند.
سرها را آماده کرد و برای یزید فرستاد و گفت دو نفر را که کوفه را به هم ریخته و خاطر شما را نگران کردند به قتل رساندم و یزید هم در جوابش گفت: شما خوب نوکری کردید.
سوال این است که مسلم بن عقیل مأموریت خود را خوب انجام داد یا کوتاهی کرد؟ مسلم با تمام توان آنچه را که امام حسین (ع) به تقوی و پنهانکاری با مردم و نرمش به او فرمان داده بود با نهایت دقت مأموریت خود را به انجام رساند.
برخی شهادت مسلم را سوم ذی الحجه که زمان حرکت امام حسین(ع) بوده دانسته اند و گروهی هشتم ذی الحجه (یوم الترویة: روز ) و نقل قول صحیح شهادت مسلم بن عقیل روز عرفه نهم ذی الحجه است. نویسندگان خارجی جملات عجیبی در مورد مسلم بن عقیل دارند و او را شجاع ترین مرد در خاندان بنی هاشم می دانند ولی ابن قتیبه دینوری می گوید: نه شجاع ترین فرد در بین مردم بوده است؛ چرا که مسلم مرد عجیبی است ، مرد باتقوا و متقی با این ویژگی ها بوده است.
ایشان نقل قول شیخ صدوق و نقل قول علامه محمد مهدی حائری در معالی السبطین درباره اسارت طفلان مسلم بن عقیل توسط عبیدالله با تفاوتی که دارند بیان داشتند. نقل شيخ صدوق بدین شرح است: در أمالي، روايتي نقل مي کند که نشان مي دهد آن دو، فرزندان مسلم هستند. نام مادرشان در تاريخ ذکر نشده است. محمّد در سال 52هـ.ق. و ابراهيم در سال 53هـ.ق. متولّد شدند. محمّد و ابراهيم، همراه ساير افراد خانواده مسلم بن عقيل در کربلا حضور داشتند. عصر عاشورا، پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) ، زماني که لشکر عمربن سعد به خيام امام حسين(عليه السلام) هجوم آورد، محمّد و ابراهيم از ترس پا به فرار گذاشتند ولي راه را گم کرده و توسّط سربازان عبيدالله بن زياد دستگير شدند. آن دو را نزد عبيدالله آوردند.2 ـ عبيدالله به شخصي که بعضي منابع نام او را مشکور مي دانند ـ گفت: اين دو را در زندان بيانداز و از غذاي خوب و آب سرد و گوارا محرومشان کن و بر آنها سخت بگير. زندانبان هر روز هنگام شب، دو قرص نان و کوزه آبي برايشان مي آورد. سرانجام يکي به ديگري گفت: «خوب است حالا که هنگام شب است و شبها برايمان غذا مي آورند، روزها روزه بگيريم».
بدينگونه تمام روزها روزه مي گرفتند. پس از يکسال که همه سختي ها را تحمّل کردند، يکي به ديگري گفت: اگر بيش از اين در اينجا بمانيم، مي ترسم هلاک شويم. خوب است خودمان را به زندانبان معرفي کنيم، شايد بر ما آسان گيرد.
خودشان را به زندانبان معرّفي کردند؛ وي پس از شناختن آن دو، ناراحت و متأثر شد و به دست و پاي آنها افتاد و طلب بخشش کرد. شب که فرا رسيد. آنان را تا کنار راه همراهي کرد و خطاب به آنها گفت: «برويد در امان خدا، روزها به استراحت بپردازيد و شبها حرکت کنيد که سربازان عبيدالله شما را دستگير نکنند.»
مشکور پس از آزادي آن دو، به زندان برگشت. صبح که خبر فرار دو کودک منتشر شد. مأموران حکومتي، مشکور را نزد عبيدالله آوردند. عبيدالله پرسيد: «با پسران مسلم چه کردي؟» گفت: «آنها را در راه خدا آزاد کردم»، عبيدالله دستور داد 500 تازيانه به او بزنند. مشکور در حال تازيانه خوردن به شهادت رسيد.
پسران مسلم، پس از مدّتي راه پيمودن، خسته شدند. آن دو زني را ديدند که مقابل درِ خانه اش نشسته است. خود را به وي معرفي کردند. او که از دوستداران اهل بيت(عليهم السلام)بود، آنها را به خانه برد و پذيرايي کرد.
دامادش حارث بن عمره طائي ـ که جزو ياران عبيدالله بود و در کربلا حضور داشت ـ شب هنگام، خسته به منزلش برگشت و گفت: دو فرزند مسلم از زندان گريخته اند. هرکس يکي از آنها را بيابد، عبيدالله هزار درهم جايزه مي دهد.
حارث، نيمه هاي شب، صدايي از اتاق کناري شنيد، از جاي خود برخاست و آن دو طفل را ديد و پرسيد: شما کيستيد؟ آنها، امان خواستند و خود را معرفي کردند. حارث وقتي مطمئن شد که آنها فرزندان مسلم هستند، هر دو را با طناب محکم بست، تا فرار نکنند، سپيده دم، خود، پسر و غلامش به سوي فرات رفتند تا آن دو کودک را بکشند. شمشيري به غلامش ـ فليح ـ داد و گفت: سر از تنِ آنان جدا کن. کودکان، خود را به غلام معرفي کردند. او از کشتن آنها امتناع کرد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوي ديگر نهر شنا کرد. حارث شمشير را به پسرش داد، ولي پسرش هم پس از اينکه آن دو را شناخت، از کشتن سر باز زد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوي ديگر نهر شنا کرد.
حارث به کودکان نزديک شد تا خود آنها را بکشد. آن دو التماس کردند تا از کشتن آنها صرف نظر کند. گفتند: ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش حکم کند، حارث قبول نکرد. گفتند: «پس اجازه بده چند رکعت نماز بخوانيم»، پذيرفت. کودکان چهار رکعت نماز خواندند و در پايان گفتند: «يَا حَيُّ يَا حَکِيمُ يَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِينَ»؛ «ميان ما و او به حق حکم کن».
حارث، ابتدا سرِ برادر بزرگتر (محّمد) و سپس سر ابراهيم را از بدن جدا کرد و اجسادشان را در نهر فرات انداخت و سرها را در توبره اي گذاشت و نزد عبيدالله رفت و سرها را جلو وي انداخت. عبيدالله، سرها را که ديد، متأثر شد؛ به طوري که سه مرتبه، بلند شد و نشست و پرسيد: آنها را کجا يافتي، گفت: ميهمان يکي از پير زنان قبيله ما بودند.
ابن زياد گفت: حق ميهماني آنان را ادا نکردي؟ گفت: بله مراعات نکردم. گفت: وقتي خواستي آن دو را بکشي، به تو چه گفتند؟ حارث گفت: اشک در چشمشان جاري گشت و به من گفتند: اي مرد، دست ما را بگير و به بازار ببر و ما را بفروش و از پولي که از فروش ما به دست مي آوري بهره ببر و ما را نکش.
ابن زياد پرسيد: تو چه گفتي؟ گفت: درخواست آنها را قبول نکردم و گفتم: چاره اي جز کشتن شما ندارم تا اينکه سر شما را براي عبيدالله ببرم و جايزه بگيرم. ابن زياد پرسيد: ديگر چه گفتند؟
حارث گفت: با التماس و زاري گفتند: خويشاوندي ما با رسول الله(صلي الله عليه و آله) را ملاحظه کن. ولي من در جواب گفتم: شما را با رسول خدا هيچ خويشاوندي نيست. ابن زياد پرسيد: سخن ديگري هم گفتند؟ حارث گفت: آري، گفتند: ما را زنده نزد عبيدالله ببر تا او هر چه خواهد حکم کند، من قبول نکردم. پس وقتي نااميد شدند از من درخواست کردند اجازه دهم چند رکعت نماز بخوانند، قبول کردم. آنان چهار رکعت نماز خوانده و گفتند: «يَا حَيُّ يَا حَکِيمُ يَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِينَ»؛ ميان ما و او به حق داوري کن.
در اين لحظه عبيدالله گفت: «احکم الحاکمين حکم کرد، کيست که برخيزد واين فاسق رابه درک واصل کند؟»شخصي شامي قبول کرد. عبيدالله دستور داد: اين فاسق را ببر در همان مکاني که اين کودکان را در آنجا کشته، گردن بزن و سرش را برايم بياور.
سپس نقل علامه حائری مازندرانی را نیز درباره داستان طفلان مسلم و اینکه این دو طفل در ورود مسلم به کوفه هرماه او بودند و سپس به شریح قاضی سپرده شدند و ماجراهای آنها پس از شهادت مسلم بن عقیل و خبر یافتن طفلان از شهادت پدر، ارائه فرمودند. کارشناس محترم نشست اشاره کردند که بعضا می گویند: حارث در نقل علامه حائری حارث بن عمرو است ولی برخی می گویند حارث بن کمیل نخعی برادر کمیل بن زیاد است ولی بنده چنین نقلی به عنوان حارث نخعی ندیده ام که صحیح باشد.
برخی می گویند طفلان مسلم در کوفه شهید شدند چگونه است که قبر آنها در کربلاست؟ پاسخ این است که سرهای طفلان را به آب فرات انداختند و سرها را در جایی که از آب گرفته اند به خاک سپرده اند و دلیلش این است. و نقل سوم این است که در جا ماندن از قافله اینها فرار کردند و در صحرای مصیب گم شدند و همانجا از بین رفتند و الان زیارتگاه آنها در صحرای مصیب است.
دکتر حسین خسروی در پایان تأکید کردند: خواهران شما حوزوی هستید و رسالتتان این است که مردم را با تبلیغتان و با برنامه هایتان آگاه کنید؛ ما اگر ورود پیدا نکنیم بعضاً آل الله و اهل بیت پیامبر (ص) و امام حسین (ع) را بد معرفی می کنند. بیشتر مطالعه کنید و تا جایی که برایتان امکان دارد مطالعه کنید.
سپس فرمودند: پیش از این قرار بود بحث هایی داشته باشیم؛ با پیگیری مدیریت محترم و معاونت پژوهش در این فرصت محرم و صفر سعی می کنیم سقیفه تا کربلا که داستان امروز ما نیز هست را بررسی کنیم. بینید دنیا چه وضعیتی دارد، ما اگر سقیفه تا کربلا را خوب بدانیم یعنی یک تحلیل جانانه از وضعیت فعلی دنیا ارائه داده ایم و در پایان برای طلاب آرزوی موفقیت داشتند.